بيست و دو ساله بودم كه در سيل افتادم. بيست و دو ساله بودم كه آب از سرم گذشت و مردن چنان يقه ام را گرفت كه دانستم، مرگ از آنچه گمان مي كردم به من نزديكتر است، و از آنچه گمان مي كردم ناگهان تر؛ چنان نزديك كه گويي در پيراهنم زندگي مي كرد و چنان ناگهان كه گويي مرگ همان چشم بر هم زدن است.
بيست و دو ساله بودم كه قيامت را با چشم ديدم و فرداي قيامت را هم ديدم و روز محشر را و من آنجا بودم كه اسرافيل سه بار در صورش دميد و من يكي از مردگان بودم كه از گورش برخاست، و حالا سالهاست كه كسي نمي داند من يكي از آن مردگانم.
بيست و دو ساله بودم كه در كيسه خوابي خوابيده بودم در چادري كوچك در جنگلي، قرار نبود بميرم، همه آن ديگران هم بيست و دو ساله بودند و قرار نبود كه بميرند اما مردند.نيمه شب باران گرفت، خسته بوديم، خوابيده بوديم، بسيار راه آمده بوديم در آن كوه و كمر، قرار بود دو روز ديگر ادامه داشته باشد اين راه پيمايي و روز سوم به تهران برگرديم و سال هاي سال زندگي كنيم اما ما هرگز بر نگشتيم.
در خواب شنيدم كه دو تا از بچه ها كه بيدارند و پاسباني مي دهند به هم مي گويند: اين چه صدايي ست كه مي آيد؟ نكند خرس دارد به ما نزديك مي شود! من اما در رويا ديدم كه پدرم در ايوان خانه آهار است و رودخانه را نشانم مي دهد و مي گويد: عرفان! دارد سيل مي آيد.
زيپ كيسه خواب را باز كردم از چادر پريدم بيرون،در آن سياهي مطلق، ناگهان رعد و برق زد و در روشنايي اش ديدم كه ديواري بلند و گل آلود به طرفم مي آيد، دويدم به سمت كمر كش كوهي كه در پايش خوابيده بوديم و با چنگ و دندان از آن بالا رفتم، چنگ مي زدم به زندگي به كوه به بودن و التماس مي كردم به سيل، به بي رحمي مرگ، به ناجوانمردي طبيعت. ديگران هنوز در كيسه خواب هايشان خوابيده بودند، كه آب آنها را برد. سيل سهمگين بود و چنان محكم مي كوبيد كه مي دانستم خواهم مرد دهانم پر از گِل بود و با همان دهان پر از گِل خدا را صدا مي زدم و بالا مي رفتم و مي گفتم خدايا به مادرم رحم كن، فقط به مادرم رحم كن. سيل موج به موج مي كوبيد و هر بار رشته اي بين من و زندگي پاره مي شد. يادم افتاد كه دانشجو بودم، ادبيات را دوست داشتم اما رشته گسست.يادم آمد كه دو كتاب منتشر كرده بودم، نوشتن را دوست داشتم اما رشته گسست. يادم افتاد كه خانواده داشتم، دوستاني داشتم، اميدهايي، آرزوهايي اما رشته گسست.يادم افتاد كه دشمناني هم داشتم كه مرا آزرده بودند اما ديدم چقدر حقير بود، آن نفرت ها آن آزارها همه چيز در برابر مرگ چقدر كوچك بود.من داشتم مي مردم. ماهي بودم در گل و لاي، اما آن ماهي كه شنا كردن نمي دانست و آبشش هايش را گم كرده بود.
ساعت ها و روزها و قرن ها گذشت وقتي كه اولين نور زد، فرداي روز قيامت بود و من تكه اي گِل بودم بر ديواره كوهي بلند. آب، آب، آب، گل آلود و سياه و صداي هولناكش همچنان بود.من پلك هاي گِلي ام را باز كردم، از سرما مي لرزيدم، هنوز باران مي آمد و رد دو شيار از چشم هايم تا ابديت كشيده شد، من داشتم گريه مي كردم، پس ماهي ها هم گريه مي كنند، پس سنگ ها هم گريه مي كنند.
جرأت سر چرخاندن نداشتم ، مي ترسيدم از فهميدن اينكه آب چه كساني را برده است. چشمم به پايين افتاد، روي آب خون بود. من در قيامت غوطه مي خوردم، جهان تمام شده بود و هيچ چيز ديگر شبيه قبل نبود. آب همه چيز را برده بود، جواني را، زندگي را ، شور را و اميد را و عشق هفت خانواده را.
آن روز كه به سفر مي رفتم جواني بيست و دو ساله بودم فردايش اما سنگي دو هزار ساله بودم بر كوهي كهن كه مرگ را و قيامت را و محشر را در ريه هايش حبس كرده بود.
من هرگز از آن كوه پايين نيامدم و هر چه كه همه عمر نوشته ام روايت همان تكه سنگ است از شب بعد از سيل...
یکشنبه ۲۹ دی ۹۸ ۰۳:۱۱ ۸۸ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است