يكبار كه براي يك چيزي -كه فكر كنم گذرنامه بود- گفته بودند سجلّت قديميست و بايد عوضش كني، رفته بودم ثبت احوال.
يكسري كاغذ پر كرده بودم و نشسته بودم تا صدام كنند. شناسنامهي جلدقرمز و زهوار دررفتهي قديمي توي دستم بود و قراربود وقتي نوبتم شد بدهمش به مسئول مربوطه تا هرچه توش نوشته را ببرد توي سجل جديد و لابد بعدش هم سوراخش كند و بياندازدش يككناري قاطيِ كلي شناسنامهي تعويضي و فوتي و نميدانم چه.
بازش كردم و براي آخرينبار ورقش زدم و جوري كه هيچوقت نخوانده بودمش، خواندمش. آدم وقتي يكچيزي را يكجور ديگري كه هيچوقت نديده يا نخوانده مرور ميكند، چيزهاي تازهاي توش مييابد.
صفحهي اولش را ميخواندم كه هيچاختياري توي هيچچيزش نداشتم و يكروزي كه لابد يكروزه بودهام و از همهي دنيا فقط گريهكردن را و شيرخوردن را بلد بودهام، برايم به جبر پر شده بود.
بعد ورق زدم: صفحهي اختيارات. هر اسم و تاريخي كه توش بود را خودم انتخاب كرده بودم.
بعد خانههاي پايينيش را نگاه كردم كه سفيد و معطل مانده بودند براي انتخاب يا انتخابهاي ديگري كه عبارت باشند از اولاد.
صفحهي عجيبيست اين صفحهي دوم. مخصوصا پايينش؛ همانجايي را ميگويم كه اسم اولاد را توش سياهه ميكنند. نقطهي تلاقيِ «جبر» و «اختيار».
جايي كه انتخابِ تو، اجبار را براي يك آدم ديگر رقم ميزند.
نصف كفدست كاغذ بيشتر نيست، اما شروع دنياست براي كسي كه بعدها ميتواند صفحهي نخستين و ناگزير سجلش و اسمهاي توش را به مهر نگاه كند، يا به قهر...
غرض اينكه خيليوقتها مختار شدنِ يكنفر، مجبور شدنِ ديگريست. لطفا مراقب اختياراتتان باشيد
یکشنبه ۲۹ دی ۹۸ ۰۳:۱۴ ۸۷ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است