من چيزي ندارم كه در كفهي ترازوي معامله با تو بگذارم، اما همچنان از تو چيزهاي زيادي ميخواهم، چرا كه بارها ديدهام كه بزرگترين داراييام يعني آبرويم را حفظ كردهاي.خداياميدانم كه در ازاي خواستههاي فراواني كه از تو داشتهام، عهدهاي فراواني با تو بستهام كه هربار آنها را شكستهام و تو شايد آنها را ناديده گرفته باشي.خداياميدانم كه تو با بزرگترين و البته شيرينترين تازيانهات، يعني عشق، مرا آزمودهاي و چه بسا قلبم را شكستهاي تا به يادم بياوري كه خانهات در دلهاي آزرده است و ميدانم كه اين شلاقِ خوشايند، مرا ابتدا به خودم و در نهايت به تو نزديكتر كردخداياتو ميداني كه هيچگاه به اندازهي وقتي كه نامي از تو و جهان خلقتِ تو بر زبان ميآيد، اشك در چشمانم حلقه نميزند و مرا از خود بيخود نميكند و مرا به گريه وانميدارد.خدايابياندازه خرسندم از اينكه ميتوانم نيمهشبها با تو حرف بزنم بيآنكه ترسي از قضاوت داشته باشم اشك بريزم، بيآنكه نگران حال خرابم باشم، داد بزنم، بيآنكه اضطراب تنبيه شدن داشته باشم.خدايااگر به راز دلم آگاهي، از تو ميخواهم كه فرصتي دوباره ببخشي تا به زندگي چنان بازگردم و احساس زنده بودن كنم كه لبخندي بزنم و لبخندي بنشانم بر لبهاي قحطي زدهاي كه در انتظار جرعهاي خوشحالي نشستهاند
و در آخر از تو ميخواهم كه به ياد آدمهايت بيندازي كه فرصتها را از هم دريغ نكنند.
یکشنبه ۲۹ دی ۹۸ ۰۳:۰۶ ۸۱ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است